خاطرات محمدیاسین

...

...

...

...

...

...

سلام محمد یاسین عزیزم نمی دونم وقتی داری اینو میخونی چه حسی داری ولی الان دوسال ویک ماه ودو روزت شده صحبت می کنی از خواب که بیدار میشی میگی <الام اوبی>به ساناز میگی نانازجون خیلی بامزه ای عزیزم  ازینکه مجبورم به خاطر رفاهت بزارمت مهد وبیام سرکار خیلی عذاب وجدان دارم کوچولوی خشکلم خیلی دوستت دارم.

...

سلام عزیز مامان خیلی وقته به وبلاگت سر نزدم تواین مدت خیلی اتفاقا افتاده محمدیاسین کوچولوی من لبش با شیشه بریده وخیلی خیلی اذیت شدیم خدا کنه جاش نمونه که عذاب وجدانش منو میکشه خیلی دوستت دارم مامان جونم این روزا همش با توپ بازی میکنی عشق توپ پسرم ان شاءالله عاقبت به خیر بشی عزیزم. ...